loading...
هنر های نو
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
داستان آموزنده جزیره سبز و گاو غمگین 0 219 mahboone
داستان بی ریاترین راه برای بیان عشق 0 126 mahboone
داستان زیبای چه كشكی، چه پشمی! 0 139 mahboone
فقط محض خنده 0 126 mahboone
جوک های جدید و خنده دار (5) 0 131 mahboone
داستان آمونده اشک رایگان 0 127 lina
داستان جالب راننده اتوبوس 0 133 lina
جوک های پ نه پ جدید و بانمک 0 145 lina
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب 0 114 lina
جوک های جدید و خنده دار (4) 0 136 lina
داستان آموزنده ی صد دلاری 0 121 mahsa
داستان با جان و دل گوش كردن ! 0 127 mahsa
پ نه پ - 3 (طنز) 0 119 mahsa
جوک های بامزه زن و شوهری (3) 0 134 mahsa
جوک های جدید و خنده دار (3) 0 126 mahsa
داستان آمادگی برای رفتن 0 131 behniya
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند! 0 139 behniya
اعترافات طنز 0 105 behniya
جوکهای خنده دار لاین و وایبر 0 98 behniya
طنز مثلا الکی...(2) 0 117 behniya
داستان جالب:عشق منطقی!! 0 134 leili
داستان جالب خروس 0 115 leili
داستان های کوتاه و آموزنده بهلول دانا 0 132 leili
طنز مثلا الکی... 0 123 leili
جوک های جدید و خنده دار (1) 0 134 leili
عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق 0 139 tahere
داستان زیبای جزا در روز قیامت ! 0 144 tahere
داستان آموزنده دزد باورها 0 126 tahere
مطالب حاوی نمک (طنز) 0 151 tahere
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (5) 0 133 tahere
Arash بازدید : 420 1392/05/12 نظرات (0)




-        مهتا؟؟ مهتا؟؟

-        بله مامان؟؟اینجام.تو اتاقمم.

-        اینجایی؟ چرا جواب نمیدی سه ساعت دارم صدات میکنم؟؟

-        ببخشید.نشنیدم.جونم؟

-        من به فاطمه زنگ زدم...بهش گفتم تا نیم ساعت دیگه اونجاییم.زود باش دیگه.دیر برسیم رفتن فرودگاه .منتظر من وتو نمیمونن ها!

-        اووووووه.باشه مامان.شما برو پایین من اومدم.

مادر بدون هیچ صحبتی از پله ها پایین رفت.منم آرایش چشمانم را تجدید کردم.بعدنگاهی در آینه به خودم کردم ولبخندی زدم...باید هر روز وهرلحظه بخاطر این زیبایی که خدا بهم هدیه کرده،اوراشکرمیکردم...پوست گندمی روشن،اندام زیبا ،صورتی جذاب با یک جفت چشمان مشکی شیشه ای خمار....

داشتم سعی میکردم در ذهنم قیافه ی پدرام را ترسیم کنم که صدای بوق ماشین مادرمانع شد...

سریع دویدم وبعد از پایین آمدن از پله ها به سمت حیاط رفتم.مادر باقیافه ای عصبانی من را نگاه میکرد.حتی از پشت آن صورت خشمگین مهربانی می بارید...نمیدانم دلسوزی اش را از که به ارث برده بود...اما درجمع همه عاشق مهر اوبودند واز محبت او بی بهره نبودند.

سوار ماشین شدم وخندیدم:اوووه مامان چرا اینقد بوق میزنی؟؟هنوز که مهران نیومده!

-        اون بیچاره که فهمید تو باز میخوای لوس بازی در بیاری خودش رفت!

-        رفت؟؟؟عجب آدمی هسته این مهران.قرار بود وایسه باهم بریم که.

من ومهران فاصله سنی کمی داشتیم اما برعکس تصور همه اصلا باهم خوب نبودیم.مهران زیاد با من نمیجوشید.بیشتر طرف مهرداد وپدر بود.

با  اینکه هر دوبزرگ شده ایم اما هنوز هم گاهی باهم دعوا میکنیم.

مهران غد وبداخلاق است.غرورش مانع عشق ورزی به دیگران میشود.برعکس من که هرجا میروم سریع هم صحبتی پیدا میکنم.

همیشه دعامیکنم که ای کاش مهران یک ذره از مهر مادر را به ارث برده بود...

جالب اینجاست با این همه تفاوت اخلاقی ،مهران شبیه ترین فرد خانواده به من است...چشمان خمارو ترکیب صورتش مثل بینی خوش تراش ولبان برجسته اش کاملا شبیه من است...مثل دوقلوهایی که یک سال تفاوت سنی دارند!

اما  ای کاش مهران بامن مهربان تربود.هر راهی را امتحان کردم تا به قلب سنگی اش نفوذ کنم ...اما نشد.کاش رابطه ی من و مهران مثل رابطه ی پونه وپدرام بود.

پدرام...پدرام...با یادآوری اسمش سعی کردم تصویرش را در ذهنم مجسم کنم.اما نشد.حتی عکس هایی که اخیرا از او دیده بودم هم کمکی نکردند.به مادرم متوسل شدم:

مامان...مامان؟؟

-        جانم؟

-        بنظرت پدرام چه شکلیه؟؟

-        مگه عکس هاشو ندیدی تو؟؟

-        چرا دیدم.اما دوس دارم بدونم چقد فرق کرده.

-        خب خیلی.فاطمه میگف یه پارچه آقا شدهو خندید!

-        اوووووووووه این خاله فاطمه هم خودشو کشت با این پدرام جونش!

-        فکرکنم اگه صبر کنی وخودت ببینیش بهتراز اینه که غیبت خالتوبکنی!

جوابی ندادم.چون میدونستم مادر در این مورد کوتاه بیا نیست!اون واقعا به خونواده ی شمس علاقه داشت.بخصوص به پونه و خاله فاطمه.

البته منم مثله مادرم بودم.و چون من وپونه خواهر نداشتیم ،اکثر اوقات باهم بودیم وهمدم وهمراز لحظات تلخ وشیرین هم شده بودیم.بطوری که همه مارو خواهر هم میدونستند.ازراهنمایی تا الان که هردو دانشجوی رشته ی روانشناسی بودیم...

پونه هم واقعا زیبا وجذاب است.چشمان عسلی و پوست روشنی که همیشه حسرت آن را میخورم،اندامی زیبا که به علت قد کوتاهی اش کمی تپل به نظر میرسد.

پونه هم مثل من احساساتی و زود رنج است.البته صبروسیاستی که او دارد را حتی من که به مارمولک محل مشهورم،ندارم.

 

جلوی در خانه ی خانواده ی شمس ،تعداد زیادی ماشین پارک شده بود که من حدس زدم ماشین های عمو ها وخاله و دایی های پونه هستند.

در را شایسته خانوم باز کرد وما داخل شدیم.توی حیاط باغ مانند خونه قیامت بود.هرکس کاری میکرد.دو گوسفند به درخت بسته شده بودند.عموها ودایی ها در راست و رو بودند و با این همه شلوغی وجمعیت خنده از لبانشان نمی افتاد.

عمو علی را دیدیم و به سمتش رفتیم.

-        سلام عمو جون

-        سلام دخترگلم. وپدرانه سرم را بوسید.

-        چشمتون روشن علی آقا.ایشالله دامادیش...

-        به به.سلام مریم خانوم.قربون محبتتون.ایشالله.ایشالله

منتظر نماندم تا به حرف های کسل کننده و تکراری گوش کنم،سریع پرسیدم:عمو ...پونه کو؟

-        نمیدونم عمو.از صبح ندیدمش!شاید تو اتاقشه شایدم پیش شایسته خانوم ،شایدم پیش فاطمس،شایدم پیش دخترعمه هاش!

-        وا...عمو شما که همه گزینه ها رو انتخاب کردین!خودم میرم پیداش میکنم.فعلا!

از مادرم وعمو به سرعت دور شدم.عموعلی دوست جون جونی وقدیمی پدرم بود که در یک شرکت باهم کار میکردند وشریک هم بودند.عمو علی خیلی شوخ ومهربون بود.به همین دلیل همه اورا دوست داشتند.

واردسالن که شدم یک آن سرم گیج رفت.همه در رفت وآمد بودندوصدای هیچکس به هیچکس نمیرسید!

از یکی از دختر عمه های مغرورپونه پرسیدم:

سلام....پونه رو ندیدی؟؟؟

-        چییی؟؟؟

باصدای بلندتری گفتم:

پونه...پونه رو ندیدی؟؟؟

بجای جواب به سمت اتاق پونه اشاره کرد!عصبانی شدم.این دختر اصلا آداب معاشرت بلد نبود.نمیدونم چرا...اما معلوم میشد اصلا ازمن خوشش نمیاد.

قبل از اینکه در اتاق پونه رو باز کنم صدای خنده  مهران منو به خودم آورد...باورم نمیشد!مهران را برای اولین بار درکنار دختری دیدم.اون هم با لبخند!

خواستم تلافی بدقولیش را دربیاورم.نزدیک آنها شدم.حدسم درست بود...سوسن،دخترعموی پونه که دوسال ازما کوچیکتر بود.

اما چرا اون؟؟؟

اه.لعنت به تو مهران با این سلیقت!

لجم گرفت.از قیافه ام شرارت میبارید...فهمیدم مهران فهمیده چه قصدی دارم...چون فورا بلند شد ودست مرا گرفت و به سمت سوسن برد...

-        سوسن خانوم ،با خواهر کوچیکترم که آشنا هستین؟؟

-        بله...مهتا خانوم...تعریفتون رو از پونه زیاد شنیدم. و دستش را جلوآورد که بامن دست بدهد...قیافه ی مهران دیدنی بود.با التماس نگاهم میکرد.دلم برایش سوخت.عاشق بیچاره! بامهربانی دست سوسن را دردست گرفتم:

-        البته پونه جون همیشه نسبت به من اغراق گرایی میکنه!

-        نه...شما واقعا زیبا هستین...درست مثل برادرتون.   کارد میزدین خونم در نمی اومد!عجب آدم پررویی....خواستم حالش روحسابی جا بیارم.

-        اوووه.مرسی.نظر لطفتونه.اما نمیدونم چرا این برادر خوشکل من اصلا به من نرفته!راستش سوسن جون خیلی بد قوله.مثلا همین امروز! راستش همیشه دلم برا اون بدبختی که قراره با مهران زندگی کنه میسوزه!

قیافه ی مهران دیدنی شده بود.سوسن هم مات ومبهوت به من چشم دوخته بود...

-        خب دیگه ...من میرم پیش پونه.فعلا

و دستش را فشار خفیفی دادم و رفتم.قبل از این که وارد اتاق پونه بشم به این فکر کردم که بالاخره یک نقطه ضعف از مهران پیدا کردم...

عالی شد...

بدون در زدن وارد اتاق پونه شدم.با دیدن من جیغ کوتاهی کشید و خودش را دربغلم انداخت.برام این کارش عجیب نبود.به دیوانه بازی هاش عادت داشتم.بخصوص الان که بعد از هفت سال می توانست برادرش را ببیند.

خندیدم و گفتم:

علیک سلام!....هی خانوم بکش کنار.نکنه منو با آق داداشت اشتباه گرفتی؟؟

-        اه... لیاقت محبت نداری. لوس.

-        نه که تو خیلی لوس نیستیو سعی کردم از خودم دورش کنم.با دیدن قیافه اش خشکم زد.موهای قهوه ای روشنش رو به رنگ مشکی تیره در آورده بود...مدل ابروهایش هم کاملا عوض شده بود.طرز آرایشش هم عوض شده بود. روشنی چشمانش را زیر لنز مشکی پنهان کرده بود.در کل خیلی عوض شده بود.و زیبا...اما من این تیپ رو زیاد نمی پسندیدم.سادگی رو ترجیح میدادم.همین طور که با دهان باز به او خیره شده بودم  گفت:

-        چیه؟؟؟؟؟یعنی اینقد عوض شدم؟

-        دیوونه.این چه کاری بود که کردی؟رنگ مو وچشم خودت که قشنگ تره!

-        آره...اما الان شدم مثه تو.

-        با پوست روشن تر!حالا بدون شوخی چرا این کارو کردی؟؟؟میدونی ممکنه پدرام نشناست؟؟؟

-        برو بابا.اون منو نشناسه؟؟داداشمه ها.عکس هامو که دیده.

-        به نظر من نمیشناست.

-        اوه اوه.چه غلطا. کی از تو نظر خواس؟؟؟اگه منو نشناسه کیو بشناسه؟؟؟نکنه تو رو؟؟!!   در فکر فرو رفتم....آیا واقعا پدرام منو میشناخت؟؟؟آخرین دیدارمان هفت سال پیش در فرودگاه بود.هنگامی که میخواست ایران را برای مدت کوتاهی ترک کند.البته این مدت کوتاه خیلی بیشتر طول کشید و همه ی ما شاهد شکسته شدن عمو علی وخاله فاطمه شدیم.

-        هوووووووووی با توام!عاشقی مهتا؟؟؟

-        ها؟؟چی؟؟؟

-        چرا جواب نمیدی؟ نکنه عاشق شدی.حالا کی هسته کلک؟من میشناسمش؟؟   وموذیانه خندید.

مشتم را به بازویش کوبیدم وتا آمدم جوابش را بدهم صدای خاله فاطمه را شنیدیم که داشت مارا صدا میزد.

-        پونه...مهتا   ؟؟؟؟؟

-        زود باش زود باش دارن میرن. میترسم مارو نبرن توی خماری دیدار داداش من بمونی. خیلی لجم گرفت....محکم ازش نیشکون گرفتم و از اتاق فرار کردم.سوار ماشین مامان شدم ومنتظر پونه ماندیم.زیادطول نکشید که آمد.وقتی سوار شد آرام در گوشم گفت:حسابتو میرسم.خواهر شوهرتو میزنی...یک توطئه ای بکنم برات...اگه بدبختت نکردم .کاری میکنم پدرام روزی صدبار بزنت..دختره ی دست بزن دار!

از طرز حرف زدن و ادایی که هنگام حرف زدن در می آورد ،بلند خندیدم....

-        چی شده دخترا؟؟؟

-        هیچی خاله جون...این دخترتون یه تختش کمه! وبا مادرم خندید.   

در طول مسیر فرودگاه حرف های تکراری کلا فه ام کردند...

بعد از قرنی به فرودگاه رسیدیم.همه منتظر هواپیمایی بودیم که لحظاتی بعد روی فرودگاه مهرآباد به زمین مینشست.در صورت عمو علی اضطراب و شوق موج میزد و هنوز هیچی نشده بود اشک های خاله فاطمه جاری شده بود.دوتا از دختر عموهای پونه فقط به فرودگاه آمده بودند.البته فکر میکنم سوسن بیشتر بخاطر حضور مهران آمده بود.عمو ودایی پونه هم آمده بودند.با اینکه تعداد کمی نبودیم اما خداراشکر کردم تمام خاندان شمس به فرودگاه نیامدند .

خیلی طول نکشید که هواپیمای لندن در فرودگاه مهرآباد فرود آمد.

همه هیجان زده شده بودند.به جز من.البته برایم مهم بود که پدرام را بعد از این همه سال میتوانم ببینم اما نه به قدری که دست وپایم را گم کنم.

بالاخره پسر قد بلند وخوش اندامی که چشمانش را پشت عینکی تیره پنهان کرده بود دیدیم.تمام قدرتم را در چشمانم جمع کردم تا بتوانم از آن فاصله ای دور بهتر ببینمش.قدرت چشمانم جواب داد...و دختری به باریکی خودم وزیبایی یک زن که هرگز ندیده بودم را در کنار پدرام دیدم.

فکر میکنم من اولین نفری بودم که شاهد این صحنه بودم....

دخترزیبا اصلا شبیه زن های ایرانی نبود، و من با یک نظر فهمیدم که او انگلیسی است.چون سعی میکرد شال نازکی که روی سر دارد را حفظ کند اما موفق نمیشد.خنده ی پدرام را دیدم وفهمیدم که سعی دارد به او کمک کند.

این صحنه از چشم هیچ کس پنهان نبود.همه با تعجب به هم نگاه میکردند اما من لبخند میزدم وبرایم جای تعجب نداشت.پونه در گوشم با من ومن گفت:

یعنی....یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟

-        چی یعنی چی؟؟

-        کوری؟؟؟اون دختره که با پدرام هسته رو میگم.نکنه زنشه؟؟؟

خندیدم و گفتم:

روانی...

-        کوفت.دارم جدی میگم.

-        معلومه که نیس.

-        پس کیه؟؟؟

-        من چه میدونم.شاید دوست دخترشه.

-        احمق دوست دخترش رو همراش آورده؟؟؟مگه میشه؟؟چرا باید این کارو بکنه.

صدای مهران را شنیدم که آرام به ما میگفت:

شاید میخواد به شما ثابت کنه از شما خوشکل ترم هست

نگاهی به مهران انداختم...بی تفاوت به پدرام نگاه میکرد.حتی به روی خودش هم نیاورد که من نگاهش میکنم.حدس زدم جنگ بزرگی بین من ومهران درحال وقوع است...

عموعلی به سمت پدرام رفت وبعداز او خاله فاطمه با اشک پدرام را درآغوش کشید.وقتی پدرام کمی نزدیک تر شد توانستم خوب ببینمش.صورت مردانه،هیکل کلفت و  ورزشی و چشمانی که همرنگ چشمان پونه بود...

وقتی پونه پدرام را در آغوش گرفت ،پدرام با تعجب کمی خودش را عقب کشید. من فهمیدم پونه را نشناخته است.قیافه ی پونه دیدنی شده بود.باحرص گفت:

پدرام!!!

فکر میکنم پدرام از روی صدای پونه،اورا شناخت.فورا اورا درآغوش کشید وبوسید:

پونه تویی؟؟؟؟چقد عوض شدی!

پونه نگاهی به من کرد ومن خندیدم.بعداز مادرم وعمو ودایی ومهران ،من جلورفتم ...

حدس میزدم پدرام مرا نشناسد.چون خیلی عوض شده بودم.وقتی مرا دید کمی تعلل کرد و بعداز لحظه ای سکوت گفت:

مهتا ؟؟؟؟

خندیدم وگفتم:

سلام ...خوش اومدی.

دستم را در دستش گرفت وگفت چقد عوض شدی.

جوابی ندادم وبعداز من سوسن وخواهرش جلو آمدند.دیدم که مهران تمام رفتار های سوسن را زیر نظر دارد.البته سوسن هم خطایی نکرد!

سوسن وسمیرا را پونه به پدرام معرفی کردو پدرام بعد از دست دادن با آنها ،همراه زیبای خود را که در سکوت با لبخندی زیبا استقبال مارا مینگریست ،معرفی کرد:

معرفی میکنم...ایشون جولیا هستن.همکاربنده.برای انجام یک سری کارهای اداری به کمکشون احتیاج دارم.چند روزی مهمون ماهستن وبعد برمیگردن.

همه خوشحال شدند.پدرام هم خوب همه چیز را در یک جمله توضیح داده بود.خوشحالی همه بخاطر این بود که اونسبتی با پدرام ندارد.

اما من خوشحال بودم که میتونم ازاین فرصت استفاده کنم .بخاطر همین به سمت جولیا رفتم و اورا در آغوش کشیدم وبا مهربانی گفتم:

Hi…wellcome to iran.i `m Mahta.nice to meet you babe.

-        Hello….nice to meet you to.

این کار من باعث شد همه به گرمی از او استقبال کنند.

بعداز اینکه سوار ماشین شدیم پونه محکم به بازویم کوبید وگفت:اه احمق .این چه کاری بود کردی؟؟

-        کدوم کار؟

-        چرا باهاش حرف زدی؟؟من که اصلا ازش خوشم نیومد

-        برعکس من.خیلی دوس داشتنیه.

-        اگه اینو نگی چی بگی؟؟؟بدبخت آدم هووی خودش رو اینقد تحویل نمیگیره که!

خیلی ناراحت شدم...داشت زیاده روی میکرد.پدرام برای من عزیز بود ولی نه در حد یک شریک.پدرام هم با شخصیت تراز یک شوخی مسخره بود.با ناراحتی گفتم:

من فقط میخوام با جولیا یک رابطه ی دوستانه داشته باشم.به اینایی که توهم میگی اصلا فکر نمیکنم.و صورتم را سمت شیشه گرداندم.

تا رسیدن به خانه دیگر حرفی بینمان رد وبدل نشد.

مادیرتراز ماشین عمو علی که پدرام وجولیا هم درآن بودند،رسیدیم.بخاطر همین شاهد خون زیادی از گوسفندان که روی سنگ فرش های حیاط بود،بودیم.

فوری رد شدیم و داخل سالن رفتیم همه به سمت پدرام هجوم آورده بودند و اورا غرق بوسه میکردند.چون با پونه قهر کرده بودم،بعداز مدت کوتاهی که گذشت همراه مادرم و مهران به سمت خانه بازگشتیم تا برای مهمانی شب خودمان را آماده کنیم...

وقتی رسیدیم، بدون هیچ وقفه ای به حمام رفتم و دوش گرفتم.این باعث شد اعصابم کمی آرام شود.میدانستم پونه شوخی میکند اما دوست نداشتم در این مورد هم....فکرش هم عذاب آور بود!

وقتی از حمام بیرون آمدم پدر از شرکت برگشته بود.فوری لباس پوشیدم ورفتم پایین ودر جمع خانواده قرار گرفتم.

مهران مشغول گوشی اش بود.هرچند میدانستم طرف مقابلش کیست!به پدر که هم صحبت مادر بود سلام کردم.

روبه روی مهران نشستم وپوزخندی بهش زدم که مطمئنم از نگاه نافذش پنهان نماند.

-        سلام دختر بابایی.خوبی؟

-        آره باباجون.

-        خب امروز چطور بود؟

-        خوب بود.بخصوص برای مهران!   مهران برای من چشم غره ای رفت. پدر فهمید وخندید وگفت:

-        چطورمگه؟؟؟؟خبریه؟      مهران باصدای آرومی گفت:

-        نه باباجون .چه خبریه؟؟؟این مهتا الکی شلوغش میکنه!

-        نه باباجون.شما که میدونین من الکی حرفی نمیرنم.   چشمکی به مهران زدم و ادامه دادم:

-        داداش خوشکل من نمیخواد اعتراف کنه؟؟؟    مهران خودش را به ندانستن زد وگفت :اعتراف ؟؟؟راجع چی؟؟؟ و جرعه ای از شربتش را نوشید.

-        راجع عروس جدید خاندان حبیبی...   این جمله باعث شد که مهران به سرفه کردن بیافتد.   پدر خندید وگفت:موضوع چیه بچه ها؟

تا آمدم حرفی بزنم مهران با تهدید گفت: حرف مفت بزنی میکشمت مهتا. همه چی به وقتش. تو چرا عجله داری؟

-        چون میخوام از دستت راحت شم.هرچند اون خرگوش اصلا به درد تو نمیخوره.اما خب خیالش راحته قیافه بچه هاش به پدرشون میره.    وبه سمت اتاقم دویدم. میشنیدم که مهران قصد توجیه کردن مادرو پدر را دارد.بلند داد زدم:

-        هر چی میگه دروغ میگه باباجون.سلیقه نداره روش نمیشه خرگوش کوچولو رو معرفی کنه.     صدای بلند مهران ازپایین اومد:

-        مهتااااااااااااااااااااااااا

فهمیدم این یعنی دیگه واقعا باید خفه بشم.مهران جنبه شوخی های من را واقعا نداشت. اه اه .حالا کاش سلیقه داشت.کاش پونه را میپسندید نه سوسن را.سوسن واقعا شبیه یک خرگوش بود.چشمانش ودهان ودندان هایش!

مهران هم هنوز که هیچی نشده بود غیرتی میشد براش.باید حسابی مینشوندمش سر جاش. نمک نشناس بخاطر خرگوش سر من داد زد؟؟

با این افکار ادایی جلوی آینه در آوردم.به قیافه ی خنده دار خودم خندیدم!

قصد داشتم برای مهمانی پیراهن یشمی تیره ای که مهرداد وسحر برای تولدم آوردند،بپوشم. اینطوری هردوی آنها خوشحال میشدند.

برادر بزرگم،مهرداد،برعکس مهران خیلی مهربان ودلسوز بود.

سحر هم بهترین عروسی بود که یک خانواده میتوانست داشته باشد.همیشه دعا میکردم   درکنار هم خوش وسالم باشند ووقتی که امیرعلی به دنیا آمد زندگی همه ی ما شیرین تر شد.

دلم براش یک ذره شده...

آهی کشیدم و به خودم در آینه نگاه کردم.موهایم را که تا شانه هایم بودند ، آزاد گذاشته بودم .آرایش صورتم هم مثل همیشه ملیح وساده بود.پیراهن بلند یشمی که روی کمر چسبان میشد و به حالت ساده ای  دامنش تا زیر زانو باز میشد،تضاد قشنگی با پوستم برقرار کرده بود.صندل های یشمی هم را پوشیدم. با سرویس زیبای یشمم را.

یادم اومد که یک بار که این تیپ را زده بودم پونه بهم گفته بود شدی مثله درخت هرس نکرده.و اینقدر از محاسن من گفته بود که ازخنده دل درد شده بودم.

حیف که قهر کردم!با خودم گفتم بهتره بهش اس ام اس بدم...اما گفتم الان سرش شلوغه.به سمت گوشی ام رفتم.

چهار تا اس ام اس اومده بود که سه تا از اونا رو پونه فرستاده بود.من چه فکری کردم دیگه!این که از من بیکار تره!

-        مهتا....مهتا جونم.ببخشید.غلط کردم دیگه.بیا آشتی. اصلا همون جولی جونور رو برای پدرام میگیریم.تو قهر نکن بامن.چرا رفتی؟بابا اینا همه دارن وسط مثه کرم وول میخورن .من همپا ندارم. زودی بیا.

خنده ام گرفت!دختره ی روانی! اس ام اس بعدی را باز کردم:

-        مهتا؟قهری؟بابا گفتم غلط کردم.مهتا بابا امیر اینا رو دعوت کرده.احتمال نود درصد فرزان هم میاد. جون جولیا تیپ درختی نزنی ها.نیستی ببینی این جولیا چی پوشیده.فکر کرده اینجا فرنگه.اینقد قشنگ با پدرام ور پریده میرقصه.احتمالا قبلا هم تمرین کردن.زودی بیا دیگه بچه.

پیش خودم گفتم:ای خاک بر سرت کنن پونه.تو غلط کردی به بابات گفتی بگه امیر اینا هم بیان.حالا اگه فرزان بیاد من چیکار کنم.یه بار هم میخواد بهمون خوش بگذره این نمیذاره.خاک توسرت پونه که چشم دیدن منو نداری!

اس ام اس بعدی را که دیدم،سرم سوت کشید.اوووووووووه.فرزان بود.داده بود:

سلام مهتا خانوم.خوب هستین؟خانواده خوبن؟خواستم ازتون اجازه بگیرم حالا که خانواده ها دور هم جمع هستن،پدرم با پدرتون صحبت کنه.البته اگه اجازه بدین.

اه.کفری شدم.دلم میخواست فرزان وامیر وپونه وهرکی دیگه سر راهمه آتیش بزنم.

فوری جواب دادم:

سلام.خیلی ممنون.راستش من الان اصلا آمادگیش رو ندارم.بهتون قبلا هم گفتم آقا فرزان.

اس ام اس بعدی باز هم از پونه بود که فحش داده بود وگفته بود چرا نمیام؟؟؟؟

اصلا حوصله نداشتم. کاش میشد من نرم مهمونی.اما وقتی یادجولیا افتادم نظرم عوض شد.دوست داشتم باجولیا دوست شوم واز تجربیاتش بهره بگیرم.چون او هم مثل پدرام وکیل بود.دوست داشتم با قانون های انگلیس هم آشناشوم.من عاشق وکالت بودم.اما روانشناسی قبول شدم.چه میشه کرد؟؟؟

روانشناسی هم شیرین است.بخصوص وقتی که بتوانیم گره ای از مشکل دیگران باز کنیم.

در فکر بودم که اس ام اسی از فرزان رسید:بله گفته بودین.هزار بار هم گفته بودین.اما من هم دلیل خواستم.

دادم:دلیلش رو یک بار بهتون گفتم.

فوری جواب داد:اما مهتا خانوم بی علاقگی دلیل نمیشه.بعد از ازدواج علاقه خود به خود به وجود میاد.مهم اینه هردوی ما انگیزش رو داشته باشیم.

جوابی ندادم.راستش جوابی نداشتم که بدم...

فرزان یکی از هم کلاسی هایم در دانشگاه بود.اوهم روانشناسی میخواند.و هفت هشت ماهی می شد که خواستش رومطرح کرده بود اما من قبول نکرده بودم والبته او هم دست نکشیده بود.

به واسطه ی من وفرزان،امیرکه دوست صمیمی فرزان ودانشجوی رشته ی برق وصنعت بود،پونه را دیده و یک دل نه صد دل دلبخته ی او شده بود!

حق هم داشت.پونه خیلی خانم بود.پونه هم بعداز کلی ناز آوردن(که البته الکی بود)پیشنهاد ازدواج امیر را قبول کرده بود و بعد از خواستگاری طی مراسمی باشکوه نامزد کرده بود.

یادم است روز نامزدی پونه چقدر گریه کردیم.فکر کردم پونه را از دست میدم.اما دیدم که بیشتر بهم نزدیک شدیم.!

از اتاق بیرون آمدم.مهران را دیدم که حسابی تیپ زده بود.الحق که خوشکل بود.برای اولین بار بودکه در یک مهمانی تیپ اسپرت نمیزد.

پیراهن سفید باکت وشلوار مشکی وکراوات مشکی اش زیبایی اش را دوچندان کرده بود.موهایش راهم مدل مردانه زده بود.سوتی زدم وگفتم:

نه بابا...باورم شد که رفتی قاطی مرغا.

با عصبانیت گفت:

هییییس.تا الان داشتم توجیه میکردم دختری در کار نیست.

-        غلط کردی دروغ گفتی.پس خرگوش کیه؟و به سمت مادر فرار کردم.

مهران دستش را در هوا به نشانه ی تهدید تکان داد وگفت:به هم میرسیم جوجه...

مادر گفت:

چی شده ؟باز سگ و گربه افتادن به جون هم؟

-        مامان جون الان تازه باید خدارو شکر کنین.تا چند وقت دیگه  خرگوش هم به جمعمون اضافه میشه.اون وقته که میشه نور علی نور!

مادر خندید وگفت:

حالا این خرگوش کی هست؟

مهران داد زد:

مهتااااااااااااااااااااااااااااا.

ترسیدم  وگفتم :ها؟هیچکی مامان،هیچکی.

-        خیله خب.نترس کوچولو.بهتره بریم دیگه.زشته دیربرسیم.ساعت شیشه.

-        من که آماده ام .

من ومادر نگاهی به مهران کردیم.

-        واااای.چقدر خوشکل وخوشتیپ شدی پسرم.ماشالله.ماشالله.ایشالله دامادیت...

من به جای مهران ،باصدای سوزناکی جواب دادم:

ایشالله

 

مهران با عصبانیت دنبالم دوید ومن به سمت ماشین فرار کردم...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اين سايت مجهز به دوربين مدار بسته مي باشد...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید کدام یک را بیشتر در این قالب ببینید؟؟؟؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 135
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 32
  • تعداد اعضا : 56
  • آی پی امروز : 256
  • آی پی دیروز : 241
  • بازدید امروز : 426
  • باردید دیروز : 601
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,706
  • بازدید ماه : 3,706
  • بازدید سال : 70,970
  • بازدید کلی : 419,183
  • کدهای اختصاصی