loading...
هنر های نو
آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
داستان آموزنده جزیره سبز و گاو غمگین 0 219 mahboone
داستان بی ریاترین راه برای بیان عشق 0 127 mahboone
داستان زیبای چه كشكی، چه پشمی! 0 141 mahboone
فقط محض خنده 0 127 mahboone
جوک های جدید و خنده دار (5) 0 134 mahboone
داستان آمونده اشک رایگان 0 130 lina
داستان جالب راننده اتوبوس 0 135 lina
جوک های پ نه پ جدید و بانمک 0 146 lina
طنز نوشته های کوتاه جدید و جالب 0 116 lina
جوک های جدید و خنده دار (4) 0 137 lina
داستان آموزنده ی صد دلاری 0 124 mahsa
داستان با جان و دل گوش كردن ! 0 131 mahsa
پ نه پ - 3 (طنز) 0 124 mahsa
جوک های بامزه زن و شوهری (3) 0 137 mahsa
جوک های جدید و خنده دار (3) 0 127 mahsa
داستان آمادگی برای رفتن 0 134 behniya
داستان پندآموز:فکر نکنید دیگران احمقند! 0 143 behniya
اعترافات طنز 0 107 behniya
جوکهای خنده دار لاین و وایبر 0 100 behniya
طنز مثلا الکی...(2) 0 118 behniya
داستان جالب:عشق منطقی!! 0 138 leili
داستان جالب خروس 0 117 leili
داستان های کوتاه و آموزنده بهلول دانا 0 134 leili
طنز مثلا الکی... 0 125 leili
جوک های جدید و خنده دار (1) 0 136 leili
عشقولانه ترین داستان به نام شرط عشق 0 140 tahere
داستان زیبای جزا در روز قیامت ! 0 146 tahere
داستان آموزنده دزد باورها 0 127 tahere
مطالب حاوی نمک (طنز) 0 156 tahere
جوکهای جدید و خنده دار تلگرام (5) 0 134 tahere
Arash بازدید : 100 1392/05/18 نظرات (0)


هر چند تمايل نداشتم اما اصرارهايش باعث شد سراغش بروم. ابتدا قرار بود در يک پارک يا کافي شاپ صحبت کنيم اما وقتي سوار خودروي او شدم گفت: کليد خانه دوستش در اختيار او است. وقتي «م» مخالفتم را براي رفتن به آن جا ديد قسم خورد مي خواهد با من صحبت کند. من هم قبول کردم و به آن جا رفتيم. وقتي وارد شديم او برايم شربت آورد.

چون تشنه بودم آن را نوشيدم. اما خودش به بهانه اي به آشپزخانه رفت. چند لحظه بعد چشمانم همه جا را تيره و تار مي ديد. نفسم بالا نمي آمد و حال خوشي نداشتم. بعد از آن متوجه چيزي نشدم تا اين که وقتي چشمانم را باز کردم هوا تاريک شده بود. من وضعيت بدي داشتم و فهميدم «م» مرا مورد آزار و اذيت قرار داده است.

درد زيادي در بدنم حس مي کردم و دست و پاهايم بي حس بود. بعد از آن از فرط بي حالي روي زمين افتادم و وقتي به هوش آمدم جوان ديگري آن جا بود. او دستم را گرفت و يک ليوان نوشيدني به من خوراند. باز هم بيهوش شدم. ديگر چيزي متوجه نشدم تا اين که چند ساعت بعد متوجه شدم باز هم مورد آزار و اذيت قرار گرفته ام.

فکر مي کردم تمام اين ها فقط کابوس است اما همه چيز واقعيت داشت. وقتي در اين باره از پسر جوان که اسمش «ب» بود سوال کردم او گفت اگر در اين باره چيزي به کسي بگويي سرت را مي برم. بعد از آن چند روز خودم را در خانه حبس کرده بودم اما بالاخره تصميم گرفتم از اين دو جوان شيطان صفت شکايت کنم. آن ها با آبرويم بازي کرده اند و بايد مجازات شوند.

در پي اظهارات دختر جوان رئيس دادگاه دستورات لازم را صادر کرد و قرار است به زودي به اتهام دو جوان متجاوز رسيدگي شود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اين سايت مجهز به دوربين مدار بسته مي باشد...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    دوست دارید کدام یک را بیشتر در این قالب ببینید؟؟؟؟؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 135
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 56
  • آی پی امروز : 157
  • آی پی دیروز : 112
  • بازدید امروز : 1,187
  • باردید دیروز : 438
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,423
  • بازدید ماه : 6,500
  • بازدید سال : 73,764
  • بازدید کلی : 421,977
  • کدهای اختصاصی